چرا نمی گذریم؟ چرا یادمون میره باید بگذریم تا اَزمون بگذرن؟ چرا یادمون میره قراره یه روزی، یه جایی تو محضر خدای بزرگمون جوابگوی تمام رفتارهامون باشیم...
من امروز می خوام بگذرم... من از خودم، از حقم از سهمم از سهمی که فکر می کردم حقم نبود و حقم شد و اشتباهم همین جا بود که فکر می کردم حقم نیست و از همین جا شروع شد داستان شرمندگی های من در برابر خدای مهربانم...
می گذرم
می گذرم
می گذرم....
چند روزی هست دارم تلاش می کنم مصداق هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه باشد و که چه می داند شاید واپسین لحظه باشد... باشم. البته دارم تلاش می کنم. جنس این تلاشِ خیلی دوست داشتنی هستش...
هرچند یه جاهایی یادم میره ها. یه جاهایی یادم میره وقتی ازم یه نیمچه تعریفی میشه ... یادم میره و تا به خودم میام دوباره از نو شروع می کنم، از نو شروع می کنم بندگی رو...
از نو شروع می کنم و مرور می کنم و می گم و اعتراف می کنم که من همان عبدی هستم که تسلیمم در برابر تمام مهربانی هایت خدای مهربانم...
از نو شروع می کنم و می گویم تو بزرگی و من به بزرگی ات ایمان دارم... کمکم کن تا این ایمان در لایه لایه ی ذهنم چنان فراگیر بشه که آنی فراموش نکنم بزرگی ات رو، رحمانیتت رو، رحیم بودن هات رو.. ستار العیوب بودنت رو و ستارالعیوب بودنت ...
و این ستارالعیوب بودنت چه ها می کنه با دلم... دلم گرم میشه .. مثل دختر بچه ای که بعد از یک دعوای جانانه که با مادرش داره و پناهی جز عروسک هاش پیدا نمی کنه و دلشو همون عروسک ها زود می زنن و فقط منتظر هست تا مادرش با یه بهانه به او نزدیک بشه و همه چی تمام بشه و ...
خدای خوبم شرمنده ی تمام لحظه هایی هستم که این بنده ی بازیگوش ات، بازیگوشی می کنه اما بدون که داره از نو شروع می کنه درس بندگی را... داره تلاش اش را می کنه.. به صبر و صلاه هم پناه می بره... کمی براش دعا کن...
فرزانِ